عرفان مولانا

26
ﻋﺭﻓﺎﻥ ﻣﻭﻻﻧﺎ ﻣﻭﻻﻧﺎ ﺩﺭ ﻣﺛﻧﻭی ﺑﻪ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺁﻣﻭﺯﺍﻧﺩ ؟ﻧﺧﺳﺕ ﺑﺎﻳﺩ ﺑﺩﺍﻧﻳﻡ ﮐﻪ ﻋﺭﻓﺎﻥ ﭼﻳﺳﺕ؟ﻋﺭﻓﺎﻥ، ﺑﻪ ﻣﻌﻧﯽ ﺷﻧﺎﺧﺗﻥ ﺍﺳﺕ، ﺷﻧﺎﺧﺕ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻭ ﻣﺭﺍﺩ ﺍﺯ ﻋﺭﻓﺎﻥ، ﺷﻧﺎﺳﺎﻳﯽ ﺣﻖ ﺍﺳﺕ. ﻧﺎﻡ ﻋﻠﻣﯽ ﺍﺳﺕ ﺑﺭﺍی ﺭﺳﻳﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺭﻓﺕ ﺍﻟﻬﯽ.ﺷﻧﺎﺳﺎﻳﯽ ﺣﻖ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻁﺭﻳﻖ ﻣﻳﺳﺭ ﻣﻳﺷﻭﺩ، ﻳﮑﯽ ﺑﻪ ﻁﺭﻳﻖ ﺍﺳﺗﺩﻻﻝ ﺗﻭﺳﻁ ﻋﻠﻣﺎ ﻭ ﺩﻳﮕﺭی ﺑﻁﺭﻳﻖ ﺗﺻﻔﻳﻪ ﻭ ﻣﮑﺎﺷﻔﻪء ﺑﺎﻁﻥ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﻋﺭﻓﺎ ﻭ ﺍﻭﻟﻳﺎ ﺍﺳﺕ.ﺣﺎﺻﻝ ﺁﻧﻛﻪ ﺑﻌﻘﻳﺩﻩء ﺻﻭﻓﻲ ﻣﻧﺑﻊ ﻣﻌﺭﻓﺕ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻗﻠﺏ ﭘﺎﻙ ﺍﺳﺕ ﻭ ﺑﺱ ، ﻭ ﻣﻌﻧﻲ ﺭﺍ ﻫﻣﻳﻥ ﻣﻳﺩﺍﻧﻧﺩ ﻭ ﻣﻳﮕﻭﻳﻧﺩ ﻗﻠﺏ ﺍﻧﺳﺎﻥ ﺁﻳﻳﻧﻪ ﺍﻳﺳﺕ( ّ َ ﻣﻥ ﻋﺭﻑ ﻧﻔﺳﻪ ﻓﻘﺩ ﻋﺭﻑ ﺭ) ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻛﻪ ﺟﻣﻳﻊ ﺻﻔﺎﺕ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﺎﻳﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﻠﻭﻩ ﮔﺭ ﺷﻭﺩ، ﺍﮔﺭ ﭼﻧﻳﻥ ﻧﻳﺳﺕ ﺑﻭﺍﺳﻁﻪء ﺁﻟﻭﺩﮔﻲ ﺁﻳﻳﻧﻪ ﺍﺳﺕ ﻭ ﺑﺎﻳﺩ ﻛﻭﺷﻳﺩ ﺗﺎ ﺯﻧﮓ ﻭ ﻏﺑﺎﺭ ﺁﻥ ﺑﺭﻭﺩ ﭼﻧﺎﻧﻛﻪ ﻣﻭﻻﻧﺎ ﻣﻳﻔﺭﻣﺎﻳﺩ : ﺁﻳﻳﻧﻪ ﺍﺕ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﺭﺍ ﻏﻣــــــــﺎﺯ ﻧﻳﺳﺕ ﺯﺍﻧﻛﻪ ﺯﻧﮕﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﺧﺵ ﻣﻣﺗﺎﺯ ﻧﻳﺳﺕ ﺭﻭ ﺗﻭ ﺯﻧﮕـﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﺥ ﺧــــﻭﺩ ﭘﺎﻙ ﻛﻥ ﺑﻌـــــــــﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺁﻥ ﻧﻭﺭ ﺭﺍ ﺍﺩﺭﺍﻙ ﻛﻥ ﻫـ ـ ﺭﻛﺳﻲ ﺯ ﺍﻧﺩﺍﺯﻩء ﺭﻭﺷــــــــــﻧﺩﻟﻲ ﻏﻳﺏ ﺭﺍ ﺑﻳﻧﺩ ﺑﻘـــــــــــﺩﺭ ﺻﻳﻘــــــﻠﻲ ﻫـﺭ ﻛﻪ ﺻﻳﻘﻝ ﺑﻳﺵ ﻛﺭﺩ ﺍﻭ ﺑﻳﺵ ﺩﻳﺩ ﺑﻳﺷﺗﺭ ﺁﻣــــــــﺩ ﺑﺭ ﺍﻭ ﺻـــﻭﺭﺕ ﭘﺩﻳﺩ ﺩﺭ ﺩﻧﻳﺎی ﻋﺭﻓﺎﻥ ﻭ ﺗﺻﻭﻑ ﺑﻌﺿﯽ ﺍﺯ ﻋﺭﻓﺎ ﻭ ﻣﺗﺻﻭﻓﻳﻥ ﺑﺎ ﺧﻭﻑ ﻭ ﺗﺭﺱ ﺯﻳﺳﺗﻪ ﺍﻧﺩ ﻭ ﻫﻣﻳﺷﻪ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻫﺩ ﻭ ﻋ ﺑﺎﺩﺍﺕ ﺳﭘﺭی ﻧﻣﻭﺩﻩ ﺍﻧﺩ. ﻋﺭﻓﺎﻥ ﻣﻭﻻﻧﺎ، ﻋﺭﻓﺎﻥ ﻋﺷﻖ ﺍﺳﺕ. ﻳﻌﻧﯽ ﺑﺭﻋﮑﺱ ﻋﺭﻓﺎﻥ ﺧﻭﻑ ﻭ ﻋﺩﻝ ﻭ ﻓﺿﻝ. ﻋﺭﻓﺎﻥ ﻋﺷﻘﯽ ﻋﺎﻟﻳﺗﺭﻳﻥ ﻧﻭﻉ ﻋﺭﻓﺎﻥ ﺍﺳﺕ. ﺩﺭ ﻋﺭﻓﺎﻥ ﻋﺷﻘﯽ ﺍﻧﺳﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺣﺩﺕ ﻣﻳﺭﺳﺩ. ﻣﺛﻧﻭی ﻣﻭﻻﻧﺎ ﺑﺭﺍی ﺍﻧﺳﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﮔﻡ ﻭ ﺳﺭ ﮔﺷﺗﻪ ﺣﺭﻓﻬﺎﻳﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﻳﺭﺍﻧﯽ ﺭﻫﺎﻳﯽ ﺑﺧﺷﺩ. ﻣﻭﻻﻧﺎ ﺍﻧﺳﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻳﺩ ﺭﻭﺍﻧﺷﻧﺎﺳﯽ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﮑﺎﻭی ﺑﺳﻳﺎﺭ ﺩﻗﻳﻖ ﻣﻭﺭﺩ ﻣﻁﺎﻟﻌﻪ ﻗﺭﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺭﻭﺍﻥ ﺍﻧﺳﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﻭﺍﻉ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻣﺧﺗﻠﻑ

Upload: farid-kamali

Post on 07-Jan-2017

135 views

Category:

Spiritual


3 download

TRANSCRIPT

Page 1: عرفان مولانا

موالنا عرفان

موالنا در مثنوی به ما چه می آموزاند ؟نخست بايد بدانيم که عرفان چيست؟عرفان، به معنی شناختن است، شناخت حق تعالی و مراد از عرفان، شناسايی حق است. نام علمی

است برای رسيدن به معرفت الهی.شناسايی حق به دو طريق ميسر ميشود، يکی به ديگری بطريق تصفيه و مکاشفهء باطن که راه عرفا و اوليا طريق استدالل توسط علما و

است.حاصل آنكه بعقيدهء صوفي منبع معرفت واقعي قلب پاك است و بس ، و معني واقعي ( من عرف نفسه فقد عرف ربه ) را همين ميدانند و ميگويند قلب انسان آيينه ايست

نيست بواسطهء آلودگي آيينه كه جميع صفات الهي بايد در آن جلوه گر شود، اگر چنين است و بايد كوشيد تا زنگ و غبار آن برود چنانكه موالنا ميفرمايد :

زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست آيينه ات داني چرا غمــــــــاز نيست

بعـــــــــد از آن آن نور را ادراك كن رو تو زنگـار از رخ خــــود پاك كن

غيب را بيند بقـــــــــــدر صيقــــــلي ركسي ز اندازهء روشــــــــــندليـهـ

بيشتر آمــــــــد بر او صـــورت پديد هـر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد

در دنيای عرفان و تصوف بعضی از عرفا و متصوفين با خوف و ترس زيسته اند و بادات سپری نموده اند. عرفان موالنا، عرفان عشق است. هميشه اوقات را به زهد و ع

يعنی برعکس عرفان خوف و عدل و فضل. عرفان عشقی عاليترين نوع عرفان است. در برای انسان راه گم و سر عرفان عشقی انسان به وحدت ميرسد. مثنوی موالنا

را از ديد روانشناسی موالنا انسان حرفهايی دارد تا او را از حيرانی رهايی بخشد. گشتهو روانکاوی بسيار دقيق مورد مطالعه قرار داده روان انسان را به انواع و اشکال مختلف

Page 2: عرفان مولانا

تحليل و بر رسی نموده است . اين مثال ها در قالب حکايات بسيار جالب آمده نسخه های ار هاي مختلف هشد بارها و به شكل موالناخيلی مفيد برای عالج آن نيز ضميمه شده است.

هاي او نوعي انديشه است. دهد كه زندان انسان، و علت اسارت او و علت همهء رنج مي

اند پيشه زين سبب خسته دل و غم اند انديشه سخرهء جمله خلقان

اند. و به علت اين سخرگي هاي خويشتن يعني محكوم و اسير انديشه“ اند انديشه سخرهء “اند. و اين پريشاني و دلي و محكوميت است كه اسير رنج، ماللت، پريشاني و خسته

دلي چنان زندگي و هستي آنها را در خود گرفته است كه گويي پيشه و زندگي خسته الزم است ذهن و انديشه خويشتن است. . انسان اسير وهم دهد هميشگي آنان را تشكيل مي

رهايي بخشيد. اوهام را از اسارت عالم كثرت و

حضرت موالنا ميفرمايد:

آدمــی بی ترس ايمن مــــــــــيرود بر زمين گـــــــر نيم گز راهی بود

گر دو گز عرضش بود کج ميشوی بر سر ديوار خالی گــــــــر رويی

ترس وهمی را نکو بنگر به فهـــم ترس دل به وهمبلکه می افتی ز

براي خود هيوال ييكه اصال وجود ندارد، موالنا ميگويد: چرا در ذهن و انديشه خودانديشه ايكه درگير اوهام است درست ميكنيم ؟ چرا دستخوش عالم اوهام ميشويم؟ نميدانيم

با وحشت ها و دغدغه ها هم آغوش است ؟

بوليسممثنوی و سم

زبان قصه، داستان، تمثيل و نماد ها در مثنوی

هرسه را بهم آميخته و از آميزش آنها معجونی موالنا در مثنوی علم و عرفان و عشق خوشگوار ساخته که بمذاق همه کس سازگار است.

زندگی انسان ها متشکل از سمبول ها و نماد ها است که معنی ايرا ارائه ميکند. تمام اين داستان ها و سمبول ها در حقيقت نماد يک معنی استند. مراسم و عنعنه ها در فرهنگ ، دين و مذهب ما پر از سمبوليک و نماد ها استند، نماد هاييکه مفاهيم را بما ميرسانند،

ول های از مفاهيم هستند. داستان های دينی و مذهبی نيز مملو از حتی رنگ ها سمب سمبوليک استند و در همه اديان گرايش بطرف سمبوليک وجود داشته و دارد.

Page 3: عرفان مولانا

در هنر های مثل: مجسمه سازی نقاشی، سفالی، تياتر و سينما از سمبوليک استفادهء گی ما مروج بوده، از در همه موارد زند اعضم صورت ميگيرد. خالصه سمبول و نماد

حلقهء ازدواج گرفته تا شاخهء گل و معبد عبادت و مسجد، همه مفاهيمی را ميرسانند.

موالنا هم داستان ها را بشکل سمبوليک پيشکش ميکند. در مثنوی معنوی هم از سمبول ها و نماد ها استفاده شده، داستان ها در مثنوی، معنی ايرا می رسانند که بايد به آن

جه شد، نه به اصل داستان، بلکه اين داستان ها با سمبوليک برای ادای مطلب استفاده متو ميشوند تا آن مفاهيم را با که موالنا ميخواهد برسانند.

موالنا در اين باره ميفرمايد:

اى است معنى اندر وى مثال دانه اى است اى برادر قصه چون پيمانه

ننگرد پيمانه را گـــــر گشت نقل دانهء معنى بگيرد مـــــرد عقـــــــل

قصه و داستان مانند يک ظرف و يا پيمانه است و معنی در آن مانند دانه. آدم ای برادر!عاقل و هوشيار کاسه را نمی گيرد، بلکه منظورش دانهء معنی است. اگر ظرف نقل

بد، به آن توجه ندارد. پيمانه را برای برداشتن حبوبات و غله ميکند، يعنی انتقال می ياجات استفاده ميکنند و قالبی است که با آن مقدار را مشخص ميکنند. داستان نيز بسان قالب است و محتوای آن که عبارت از دانه است، مطرح است نه قالب و يا خود پيمانه.

ا می گيرد و به ظرف و کاسهء انسان عاقل و خردمند و صاحب هوش دانهء معنی رپيمانه توجه نمی کند، هر چند اين پيمانه از يک جا بجای ديگر انتقال يابد. يعنی آنچه در داخل پيمانه است، مهم است نه ظرفی که محتوای آنرا منتقل می کند. همانگونه که دانه

از اهميت های غله در پيمانه با اهميت استند، در داستان ها نيز معانی آورده شده برخوردارند نه قالب آنها.

يکی از داستان های مثنوی موالنا را انتخاب نموده به بررسی آن می پردازيم تا ببينيم که حضرت خداوندگار بلخ به ما چه می آموزاند؟

داستان پادشاه جهود که نصرانيان را از بهر تعصب می کشت

خالصهء داستان

هودان، که نسبت به عيسويان و حضرت عيسی (ع) حکايت از پادشاهی است در ميان جاحوليت متعصب و سبب زحمت پيروان اين دين شده بود. پادشاه جبار و دو بين، در اثر

و تعصب، دو پيغمبر خدا، يعنی حضرت عيسی (ع) و حضرت موسی (ع) را که در جدا فرض حقيقت نبی و فرستادهء خدا بودند و در راه خدا با هم دمساز و متحد، از هم

Page 4: عرفان مولانا

شاه وزيری داشت که در کرده بود. پادشاه در صدد نابودی دين و آيين عيسويان شد.مکر و حيله سرآمد مکاران زمان خود بود و او را همواره در اوامر مهم مشورت و

ياری ميداد. وزير به شاه گفت که پيروان مسيح را نکشد، چون با زور و خشم نميتوان از ميان برداشت، بلکه نيرنگی بکار برد و به پادشاه گفت: ای عقيده و دين مردم را

! گوش و بينی و دست مرا به جرم گرايش به آيين عيسويت قطع کن، بعد از آن پادشاهمرا بشهری دوری که مسيحان در آنجا هستند، تبعيد کن تا من با تدبيريکه در نظر گرفته

شان تفرقه اندازم. بعد از عملی نمودن ام در اتحاد و جميعت ايشان رخنه کرده و مياناين تدبير، وزير مورد اطمينان و اعتماد عيسويان قرار گرفت و بزودی نفوذی عجيب و غريبی را ميان آنها کسب کرد. عيسويان، همه به وزير مکار معتقد و دل بسته شده، به او

در صورتيکه او گرويده و مهرش را در دل گرفته پنداشتند که نايب حضرت مسيح است، دجالی بيش نبود و در خفا باعث فتنه و فساد بود. در آنوقت عيسويان دوازده امير داشتند و هر دسته از اميری تبعيت ميکردند. اين دوازده امير با تابعين خود بنده و فرمانبردار وزير بد طينت بوده بر گفتار او اعتماد داشته رفتار او را سرمشق خود قرار ميدادند.

وزير مکار بنام هر يک از امراء طومار و کتابی درست کرد ولی نوشتهء هر کتاب غير از آن بود که در کتابهای ديگر نوشته بود. سپس وزير به غاری رفت و خلوت اختيار

کرد و به اصرار مريدان و پيروان، حاضر به بيرون آمدن از آن غار نشد. وزير اميران ست و به هر يک آنها جداگانه و پنهانی گفت که من بعد در دوازده گروه را نزد خود خوا

دين عيسی نايب حق و خليفهء من تو استی و اميران ديگر بايد از تو تبيعت کنند. هر اميری که گردن کشی کرده از تو تبيعت نکند يا بکش يا اسيرش کن. وزير بعد از انجام

خلوت کشت. پس از مرگ وی اين طرح خانمانسوز و اختالف بر انگيز، خود را در اميران دوازده گروه که هر کدام دعوی خليفه گی ميکردند، بجان هم افتاده همديگر را

نيست و نابود کردند و مراد شاه بيدادگر حاصل گرديد.

با تاسف اين طلسمی را که وزير مکار در مورد امت حضرت عيسی (ع) بکار برد، عزيز ما افغانستان نيز قدرت های بزرگ امروز نيز بر اساس همين طرح در وطن

رهبران اقوم و احزاب را بعناوين مختلف لسانی، نژادی و مذهبی با طومار های جداگانه، بجان هم انداخته اند تا به اهداف سياسی و اقتصادی خود نايل گردند. عين محتوا اما

شده است يک را دو موالنا از پادشاه احول حرف می زند که ذهن و ديدهء باطنش دوبين می بيند. احوليت و دو بينی ذهن سبب ميشود تا اغراض شيطانی و هوا های نفسانی بر انسان چيره گردد. موالنا، برای تبيين اين مسئله به تمثيل رو می آورد و ضرر های

دوبينی و احوليت را با عوامل آن به تماشاه ميگذارد:

شاره ميکند:در اين داستان، موالنا به چند موضوع ا

Page 5: عرفان مولانا

و عوامل آن احوليت ( دو بينی ) •

حسادت و ضرر های آن •

ويژگيهای رياکاران •

دليل فريب خوردن انسان ها ( عدم آگاهی و معرفت) •

سالک راه معرفت به راهنمايی مرشد نيازمند است •

نصيحت •

فنای افعالی •

مسألهء جبر و اختيار •

وحدت وجود •

معنويت و اهميت مصاحبت با پيران راه طريقت •

ا◌حوليت ( دو بينی) و عوامل آن ·

مثال :

رو برون آر از وثاق آن شــــيشــــه را گفت اســــــــــتاد: احــــــولی را، کاندرآ

ـــــــــامپيش تو آرم؟ بکن شــــــرح تم گفت احــــــول: زآن دو شيـشه من کدام

احــــــــــــولی بگذار و افزون بين مشو گفت اســـتاد: آن دو شيـشه نيســت، رو

گفت اســـــتا: زآن دو، يک را در شکن گفت: ای اســـــتا مـــــــــــرا طعنه مزن

ا ديگر نبودچون شکســت او، شــيشه ر شيشه يک بود و به چشمش دو نمـــود

مرد احــول گـــــــــردد از ميالن و چون يکی بشکست، هــر دو شدز چـشم خـشم

استاد کاری به شاگرد احولش ( لوچ و قليچ هم گفته شده ) می گويد:

برو به داخل آن خانه و شيشه ای که آنجا است آن را بياور.

شاگرد دو بين وقتی به خانه داخل شد، ديد که دو تا شيشه وجود دارد، برگشت به استادش گفت که از آن دو شيشه کدام يک را بياورد.

Page 6: عرفان مولانا

استاد برايش ميگويد که آنجا دو تا شيشه نيست، برو و احولی را کنار بگذارو يکی را بيشتر و افزون مبين.

طعنه مزن و مسخره مکن، شيشه در آنجا دو تا شاگرد به استاد ميگويد: ای استاد مرا است نه يکی !

استاد گفت: خيلی خوب حاال که اينطور است، پس برو يکی از آن دو شيشه را بشکن. در حقيقت تنها يک شيشه بود، اما شاگرد احول و دو بين آن را دو تا می ديد. وقتی يکی

از آن شيشه ها را شکست، ديگر شيشه ای وجود نداشت.

موالنا، علت احوليت انسان را که دچار کژبينی و برهم خوردن تعادل روحی ميشود، مربوط به پيروی از هوی و هوس و خشم و غضب ميداند. صفات قبيح موجب احولی

چشم بصيرت ميگردد و شخص را از حقيقت بينی دور می سازد.

زاستقامت، روح را مبدل کند خشم و شهوت مرد را احول کند

خشم و شهوت و تعلقات نفسانی باعث احوليت انسانها ميشوند و در نتيجه ديدهء باطن را به بيراحه می کشاند. اين صفات رذيله اختالل در روح می آورد، چشم حقيقت بين را

کور می سازد و سبب مهجوری ميگردد.

صد حجاب از دل بسوی ديده شد چون غرض آمد، هنر پوشيده شد

رض در کار باشد و انسان، اسير اغراض نفسانی شود، هرگز هنر ديگران را هرگاه غو حجاب می پوشاند و نمی تواند ببيند، چون با غرض، ديدهء انسان مغرض را پرده ها

او را از مشاهدهء هنر و هنرمند محروم می سازد.

حسادت و ضرر های آن ·

ن بی گوش و بی بينی کندخويشت هر کسی کو از حسد بينی کند

وزير حسود، گوش و بينی خود را از دست داد، تا زهر نيش حسدش را بجان ديگران وارد کند. هر کس از روی حسادت، قصد ضرر مردم را داشته باشد و ابتدا بخود آسيب رساند، پس در واقع خود را بی گوش و بی بينی کرده است. دشمنی که از روی حسادت

ص حسود صدمه وارد ميکند، چون حسود کاری که انجام ميدهد، در آن قوهء باشد، به شخ تميز و تشخيص از وی گرفته شده است.

بوی، او را جانب کويی ب◌رد بينی آن باشد که او، بويی برد

Page 7: عرفان مولانا

از ديد فلسفه، هر پديده ايكه جوهر خود را به نمايش نگذارد، معدوم است، يعني وجود ندارد. اگر برق روشني ندهد، معدوم است و نميتوان از برق حرف زد، اگر انسان جوهر

انسانيت خود را برون ندهد و آن را به نمايش نگذارد، نميتوان از هستي آن سخن راند.

بوی، آن بويی است کان دينی بود نی بودهر که بويش نيست، بی بي

و بينی حقيقی آن است که حس شامعهء باطنی داشته موالنا، ميفرمايد که، جوهر بينیباشد و بتواند بوی را تشخيص بدهد. هرگاه، بينی رايحهء روحانی را استشمام نکند و

نی وزير مکار نيز قابل بسوی کوی حقيقت رهنمون نسازد، نبودن و عدمش بهتر است. بي کندن بود.

هر که ذريعهء بينی و حس شامعهء خود بوی حقيقت را احساس نکند و حس شامعهء باطنی نداشته باشد، در حقيقت بينی ندارد. هر که حقيقت عشق و معرفت و عرفان را

نميتواند توسط حس شامعهء باطنی احساس کند، بی بينی است.

انويژه گيهای رياکار ·

وز اثر می گفت جان را: سست شو ظاهرش می گفت: در راه چست شو

دست و جامه می سيه گــــردد ازو ظاهر نقره گــــــــر اسپيد است و نو

موالنا، ذريعهء تمثيل ويژه گيهای اشخاص مکار و رياکار را به نمايش می گذارد. تبليغ ميکرد و آنها را در راه و طريق دين همانگونه که وزير مکار در ظاهر به مردم

شان به چستی و چاالکی تشويق ميکرد، ولی روح وجان شان را بطريق ديگر سست ميکرد تا آنان دچار ترديد شوند و ترک طاعت کنند. سخنش در ظاهر چنين فهميده می

لی از شد که مردم را به راه حق ترغيب ميکند، اما در روح و جان اثرات سستی و کاهخود بجا می گذاشت و به جان سستی را تلقين ميکرد. از ويژه گيهای اشخاص رياکار و

مکار يکی آن است که، دو پهلو و دو چهره دارند. بطور مثال: ظاهر نقره اگر چه سفيد و نو است، اما دست و لباس از اثر آن سياه می شود و اين خاصيت نقره است. رياکاران

اند. نيز دارای همين صفت

تو ز فعل او ســــــــيه کاری نگر آتش ارچه سرخ رويی است از شرر

ليک هست از خاصيت، دزد بصر برق اگـــــــر نوری نمايد در نظــــــر

آتش اگر چه سرخ روی و دارای شعله و نورانيت است، اما اين خاصيت را هم دارد که اه ميکند. هر چه به آتش نزديک شود، آنرا ميسوزاند به هر جا بيفتد، همانجا را سياه و تب

و در نتيجه رونق ظاهر آن را از بين برده، آنرا به سياهی مبدل ميسازد. سخنان انسان

Page 8: عرفان مولانا

های رياکار و مکار نيز ظاهرأ خوب جلوه ميکنند، ولی باطنأ انسان ها را به تباهی و اضطراب دل واميدارد.

و صاف است، ولی خاصيتش چنين است که برق گرچه در نظر، يک نور درخشان بينايی چشم را می ربايد. مردمان مکار مانند آن وزير، در تشخيص بينايی مردم صدمه

وارد ميکنند تا آنها قدرت ديدن و تشخيص را نداشته باشند.

دليل فريب خوردن انسان ها : ( عدم آگاهی و معرفت ) ·

گفت او در گردن او، طوق بود هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود

هر که آگاهی درست از علم و معرفت نداشته باشد، و ذوق شامل حال آن نباشد، گفتار ناجايز را طوق گردن خود ميسازد. در کشور های که مردم آن آگاهی دقيق و درست از

استثمار ميشوند و به زودی در حلقهء از علم و معرفت و سواد ندارند، به اشکال مختلف مقلدان کشور های بزرگ در می آيند و سخنان آنها را گردن بند خود ساخته، چاکر و غالم ميشوند. پس برای نجات چنين ملتی، آگاهی و معرفت الزم را به آنها انتقال دادن

ما، افغانستان است، تا از اسارت و بندگی نجات يابند. يکی از آن کشور ها، وطن عزيز است.

مراد موالنا از ذوق، همان است که در تعبير اصطالحات عرفانی، داکتر گل بابا سعيدی سالکان آن را عبارت از مستی می دانند که از چشيدن شراب عشق هر « آمده است:

عاشق را پيدا شود و شوقی است که در استماع کالم معشوق و از مشاهدهء ديدار وی ز آن، عاشق در وجد آيد و بدان وجد بی خود شود و محو مطلق گردد.روی آورد که ا

حضرت سنايی ميفرمايد:

بی خبر باشد از حالوت ذوق هر دلی را که نيست آتش شوق

ذوق نور عرفانی است که حق با تجلی خود در دلهای دوستانش می اندازد که با آن ميان از کتابی يا مرجع ديگری نقل کنند.حق و باطل تميز دهند، بدون اينکه آن را

حالج گويد: ذوق حيات مريدان است و در آن، عيش شب زنده داران است.

ابن عربی گويد: خبرت حاصل نمی شود مگر به ذوق و ذوق به تجلی است و تجلی معطی ظهور است، در صور مظاهر پس چاره نيست از صوری که تجلی کند در وی و

چاره نيست از حق که متجلی است بدين صورت. در جای ديگر گويد: ذوق در نزد ده آن را در دل خود حس کند و گروهی، اول مبادی تجلی است و آن حالی است آنی که بن

Page 9: عرفان مولانا

اگر همين حال دوام يابد، آن را شرب گويند. پس هر تجلی را ابتدايی است که آن را ذوق »گويند.

سالک راه معرفت به راهنمايی مرشد نيازمند است ·

حضرت موالنا، در مورد اينکه سالک راه معرفت به رهنمايی مرشد نيازمند است، مثل ل رو می آورد و با آوردن مثال به مسئله می پردازد:هميشه به تمثي

طعمهء هر مرغ، انجيری کی است؟ دانهء هر مرغ، اندازهء وی است

هر مرغ و پرنده ای از دانه های تغذيه ميکند که مناسب طبيعت وی است و آنرا بخوبی نجير بخورد، بدين ميتواند هضم بکند. هر مرغی قادر به خوردن انجير نيست و نميتواند ا

معنی که سالکان مبتدی راه عرفان و معرفت، قادر به درک مفاهيم عرفانی و حقيقت عرفان نبوده، هنوز قابليت درک و هضم آن را ندارند. پير و مرشدی ميبايد تا مطابق

ظرفيت و قابليت آنها، ايشان را دستگيری و راهنمايی کند.

طفل مسکين را از آن نان، مرده گير طفل را گـــر نان دهی بر جای شير

هم به خود، طالـب شود آن طفل، نان چون که دندان ها برآرد، بعد از آن

اگر به عنوان مثال، طفل شيرخواره را به جای شير، نان بدهی، آن طفل از خوردن نان ضم بکند. به همين حتمأ تلف ميشود، چون هنوز به آن مرحله نرسيده که بتواند نان را ه

صورت، اگر اطفال راه عرفان و معرفت را به اندازهء توان شان غذای معنوی ندهی، به بيراهه و تباهی کشانيده ميشوند.

وقتی که طفل دندان دربياورد و توانايی جويدن را پيدا کند، بعد از آن خودش با ميل و ابليت بيشتر يابند، آنوقت غذا آرزو نان می خورد. وقتی سالکان راه معرفت توانايی و ق

های معنوی را بخوبی هضم ميکنند.

لقمـــهء هر گربهء درران شود مرغ پر نارسـته چون پران شود

بی تکلف، بی صفير نيک و بد چون برآرد پر، بپرد او به خود

ز کند، طعمهء هر گربهء بطور مثال، اگر مرغی که هنور پر درنياورده باشد، ميل پروادرنده ميشود، چون بخوبی نميتواند بپرد. هرگاه سالک راه معرفت نيز از حد و اندازه اش

باالتر تشبث کند، طعمهء افکار ناجايز شده گمراهی نصيب وی خواهد شد.

ماداميکه اين مرغ، بال و پر در آورد، بی زحمت و رنج با ميل خود بدون چون چرا به يد. آنوقت به تنهايی بدون دغدغه و کمک پرواز ميکند.پرواز می آ

Page 10: عرفان مولانا

حضرت موالنا، برای تربيت و ارشاد سالکان راه معرفت که هنوز به کمال نرسيده اند، هدايت پير و مرشد کامل را توصيه ميکند.

نصيحت ·

ن کنـيدبند حـس از چشـــم خود بيرو پنبه اندر گـــــــــــــوش حس دون کــنيد

تا نگـردد اين کر، آن باطن کر اســت پنبهء آن گــــوش سر، گوش ســر اسـت

تا خـــطاب ارجـــعی را بشــــــــنويد بی حس و بی گوش و بی فکرت شــويد

تو ز گفـــــت خـواب، بويی کی بری؟ تا به گفـــــــت و گــــــــوی بيداری دری

سير باطن هســــــت، باالی ســـــــما سير بيرون است، قــــول و فعــل مــــــا

ـادعيســی جان، پای بر دريا نهــــــــ حس، خشکی ديد، کــــــــز خشکی بزاد

ســير جان، پا در دل دريا نهــــــــــاد ســــــــير جســم خشک، بر خشکی فتاد

گاه کــــــــــوه و گاه دريا، گاه دشــت چـــونکه عمر اندر رهء خشکی گــذشت

فـتموج دريا را کــــــجا خواهی شکا آب حيوان از کـــجا خـــــواهی تو يافت؟

موج آبی، محو و سکرست و فناسـت موج خاکی، وهم و فهم و فکر مـــاسـت

تا از اين مســــتی، از آن جامی تو کور تا در اين سکری، از آن سکری تو دور

موالنا، با نصيحتی به ما گوشزد ميکند: گوش ظاهر را ببنديد و پنبه در آن گوش کنيد تا و حس باطن تان باز گردد و ذريعهء گوش باطن قادر به شنيدن اسرار گوش باطن

معرفت شويد. چشم باطن را از بند حواس ظاهری فارغ سازيد تا آن حجاب ها مانع ديدن حقايق نشوند.

گوش سر شما در حقيقت، پنبه و حجاب گوش سر شما است، تا گوش ظاهر ميشنود، زم است که گوش ظاهری تان را کر سازيد تا گوش باطن از شنيدن محروم است، پس ال

گوش باطنی تان شنوا گردد. گشايش گوش سر و باطن وقتی ممکن است که گوش سر و ظاهر مسدود گردد. مراد از اين دو بيت اين است که، از بند های نفسانی و حجاب ها و

الهی ميسر بگذريد تا راه برای دريافت فيوضات معنوی و ديدار جمال تعلقات جسمانی گردد.

Page 11: عرفان مولانا

اگر ميخواهيد خطاب پروردگار را بشنويد، پس از قيد و بند حس و گوش و فکر و عقل معاش عاری شويد. رجعت بسوی خالق يکتا، مستلزم رهايی از طلسمات جسمانی و

نفسانی است.

سورهء فجر 28و 27خطاب (ارجعی) که معنی ( بازگرد ) را ميدهد، مربوط به آيهء ای نفس آرام يافته، « يتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضيه مرضيه.است: يا ا

»باز آی بسوی پروردگارت در حالی که راضی به حق و مرضی حق استی

تا وقتی که در قيل و قال و گفتگو های طاهری دنيوی مقيد استی، از اسرار عالم باال خواهد رسيد؟ چگونه باخبر خواهی شد و بويی از آن چگونه به مشام تو

سيری که به اقوال و افعال انجام می گيرد، منسوب به عالم ظاهر است و با آن به حقيقت نمی رسيم، اما سير باطن، ما را به آسمان ها می برد و سيری است معنوی و ورای

آسمان ها. حس ظاهری و خشک زادهء همين عالم صورت است، ولی عيسی روح، پای اده است. در کتاب انجيل مقدس آمده است که حضرت عيسی (ع) بر دريای عالم معنی نه

بر آب دريا می خراميد.

سير و سلوک جسمی که به عالم صورت و خاک منسوب است، بر همان خاک و صورت واقع شد، اما سير جان، پايش را در دل دريای معنی نهاد. در عالم صورت، عمرت گاه

ع گشت و از اين عالم صوری قدم بيرون ننهاد، در کوه، گاه در دريا و گاه در دشت ضاييعنی به سير و سلوک روحانی نپرداخت. وقتی عمرت در خدمت دنيا و امور دنيوی سپری شد، پس آب حيات معنويت را از کجا می يابی و چگونه ميتوانی امواج دريای

معنا را شکافته به حقيقت واصل شوی؟

فهم و فکر بگذرد و پيش رود، چون اينها متعلق راهرو راه معرفت بايد از امواج وهم ، موج آبی، محو و سکر و فنای روحانی است که مربوط به به عالم صورت و جسم است.

جهان معناست.

محو: در نزد عارفان بمعنی ثابت کردن اوصاف قلوب و باز گشت به اصل خويش است.

برا گرداند، به نحوی که محو آن است که خدای متعال بندگان را از رويت نفس خود م اثری از اعمال و آرزو های نفسانی باقی نماند.

سکر: حالت مستی، مست شدن از نوشيدن شراب و مانند آن، در اصطالح صوفيه عبارت از ترک قيودات ظاهری و باطنی و توجه به حق است. هنگامی که عشق و

ه گردد، حالت بهت و سکر محبت به آخرين درجه برسد و بر قوای حيوانی و انسانی چيرو حيرت پديد آيد و سالک را مبهوت و سرگردان ميکند. گويند مرحلهء بی خودی را

Page 12: عرفان مولانا

مرحلهء سکر گويند که در آن مرحله، سالک را نه دين است و نه عقل و نه تقوی و نه ادراک و در مقام نيستی محو گشته و از شراب طهور مست و حيران و سرانجام به خاک

ستی نهاده است.مذلت و ني

فنا: تبديل صفات بشريت به صفات حق تعالی و خصايص الهی است.

موالنا ميفرمايد: هنگاميکه غرق مستی های ظاهری استی، از مستی های معنوی دور استی و وقتی از باده های انگوری مستی، از جام معنوی محروم استی.

فنـای افعـالی ·

فنا، بمعنی نيستی، محو شدن، در اصطالح يعنی فنای بنده در حق، که جهت بشريت بنده در جهت ربوبيت حق محو گردد. فنا دو نوع است: فنای ظاهر و فنای باطن.

فنای ظاهر، فنای افعال است و اين نتيجهء تجلی افعال الهی است، و صاحب اين فنا چنان ود را و نه غير را از مکونات (به وجود آورده مستغرق بحر افعال الهی شود که نه خ

شده)، هيچ فعل و ارادت و اختيار نبيند و اثبات نکند اال فعل و ارادت و اختيار حق سبحانه. و چنان مسلوب االختيار گردد که بخودش اختيار هيچ فعل نماند و در هيچ کار

لذت می يابد.خوض نکند و از مشاهدهء مجرد فعل الهی بی شايبهء فعل غير

فنای باطن، فنای صفات است و فنای ذات. و صاحب اين حال گاه در مکاشفهء صفات قديمه غرق فنای ذات خود، تا چنان وجود حق بر او غالب و مستولی شود که باطن او از

جملهء وساوس و هواجس فانی گردد.

ابياتی که در آن فنای افعالی به شيواترين و نغزترين وجه قابل مالحظه اند:

زاری از ما نی، تو زاری می کنی ما چو چنگيم و، تو زخمه می زنی

چنگ، يکی از قديمی ترين آلهء موسيقی است و زخمه، به معنی مضراب است که با آن آيد. به سيم های ساز ضربه می زنند تا نوای ساز بوجود

موالنا ميفرمايد: ما بندگان مانند چنگ استيم و تو رب ما به چنگ زخمه می زنی و ناله های که از اثر زخمه زدن به وجود می آيد، ما را در آن اختيار نيست، بلکه اين نوا ها به

قدرت و ارادهء تو از ما بلند ميشود.

و صدا در ما ز تو استما چو کوهيم ما چو ناييم و نوا در ما ز تواست

Page 13: عرفان مولانا

ما خاصيت نی را داريم و نوايی که از ما بلند ميشود، از تو است. اين نی را تو به نوا می آوری. ما همچون کوه استيم که صدای تو در ما طنين می افگند و دوباره ذريعهء ما

انعکاس ميکند، به تنهايی و بدون صدای تو از اين کوه آوازی بلند نمی شود.

برد و مات ما ز توست ای خوش صفات شطرنجيم اندر برد و ماتما چو

موالنا ميگويد: ما مانند بازی شطرنج استيم، برد و باختی که روی اين شطرنج صورت ميگيرد، مطلق به شطرنج باز است. ای رب خوش صفات ما! اين غالب و مغلوب شدن

ما از جانب تو است.

تا که ما باشيم با تو در ميان؟ ان جانما که باشيم ای تو ما را ج

ای جان جان ما، ما را يارای آن کجا باشد که در برابر تو اظهار موجوديت کنيم و با تو در ميان بوده در ايجاد افعال با تو شرکت کنيم.

تو وجود مطلقی، فانی نما ما عدم هاييم و هستی های ما

وجود حقيقی نداريم، از اينرو هستی های ما هم عدم به شمار ما به عدم مواجه استيم وميرود. ای پادشاه مطلق! تو وجود مطلق و فانی نما استی، هست و نيست بدست تو است

و تو نيست کننده و هست کننده استی.

حمله شان از باد باشد دمبدم ما همه شيران ولی شير علم

علم و يا بيرق منقوش شده است. اين شيران منقوش ما از جملهء شيرانی استيم که رویشده در اثر وزش باد در حرکت می آيند و حملهء شان بوسيلهء بادی است که به چشم

ديده نمی شود. جنبش و حرکات ما دمبدم به ارادهء بادی که از جانب پروردگار ميوزد، به مشاهده ميرسد.

ه ناپيداست، از ما کم مبادآنک حمله شان پيدا و، ناپيداست باد

حرکت و حملهء شيران منقوش شده روی پرچم و بيرق، آشکار بوده قابل مشاهد است، ولی خود باد ديده نمی شود. آنچه که محرک شيران است، به چشم نمی خورد. آن قدرتی

که محرک ما است و به چشم ظاهر ديده نمی شود، فيض و لطفش از سر ما کم مباد.

هستی ما جمله از ايجاد توست باد ما و بود ما از داد توست

وجود ما و محرک ما، عقل و روح ما که مدبر وجود ماست، همه از اثر لطف و احسان تو است، بلکه تمام هستی ما مديون خالقيت تو است و از تو پديد آمده است.

ه بودی نيست راعاشق خود کرد لذت هستی نمودی نيست را

Page 14: عرفان مولانا

خداوندا! لذت هستی را به انسان که به عدم و نيستی مواجه است، عطا فرمودی و تو خود اين انسان هستی نما را که به نيستی و عدم روبرو است، عاشق خود کردی و روح خود را در او دميدی. در اين بيت صريحأ سخن از ايجاد خلقت انسان است که خداوند او را

ود گردانيد و اين شرافت را به وی بخشيد.مظهر ذات خ

نقل و باده و جام خود را وامگير لذت انعام خود را وامگير

ای پروردگار، لذت و انعام احسان خود را که در ازل بما عطا کردی، از ما مگير و ر عطيهء عشق خود را که با آن، تجلياتی با جام و باده و نقل و شراب لذيذ و خوشگوا

حاصل ميشود از ما مضايقه مکن.

نقش، با نقاش، چون نيرو کند؟ ور بگيری، کيت جست و جو کند

اگر آن همه احسان و لطف و انعام خود را از ما منقطع گردانی و از ما بگيری، کيست که بتواند آن را به دست آرد؟ نقش چگونه ميتواند با نقاش مقابله و معارضه کند.

اندر اکرام و سخای خود نگر ر ما، مکن در ما نظرمنگر اند

خداوندا! در ما و در اعمال ما نظر مکن، بلکه به کرم و سخاوت خود نگاه کن و آن را از ما دريغ مدار.

لطف تو ناگفتهء ما می شنود ما نبوديم و تقاضامان نبود

اما لطف قديم تو ناگفته ها و تقاضای ما الهی ما نبوديم و تقاضای از ما نيز وجود نداشت، را می شنيد. تو خودت لذت هستی و عشق را به انسان که نيست بود بخشيدی و اين

نيست را عاشق خود کرده بودی. خلقت ما در اثر تصادف نبوده، بلکه تو ما را مظهر ذات خود گردانيدی و آن لياقت را به ما عطا نمودی.

مسألهء جبر و اختيار ·

بطور کلی مسئلهء جبر و اختيار از مسايل مهم کالمی و فلسفی است. و موالنا اين مسأله را به کرات در مثنوی خصوصا دفتر اول و پنجم مطرح کرده است و ظاهرأ چنين می نمايد که گاه جبر را ترجيع داده و گاه اختيار را برگزيده است.، ليکن در مجموع نظر

ا اينست: انسان در عين آنکه مقهور مشيت الهی است، هيچگاه در انجام تکاليف و موالنوظايف خود مجبور نيست و بهانه های جبريانه در اين باب پذيرفته نيست، او نه بر راه اشاعره رفته که قايل به جبر مطلق اند، و نه براه آن دو دسته از معتزله رفته که قايل به

ند، بل راهی ميان جبر و اختيار را پوييده است . بطور کلی سخن اختيار مطلق بشر استموالنا در باب جبر و اختيار متأثر از قرآن کريم است. چنانکه بعضی از آيات شريفه

Page 15: عرفان مولانا

ظاهرأ داللت بر جبر دارد، و بعضی داللت بر اختيار. نه جبر مطلق و نه اختيار مطلق. و رأی موالنا نيز همين است.

بودن افعال و احوال انسان را ثابت می کند: ابياتی که جبری

عاجز و بسته چو کودک در شکم نقش باشد پيش نقاش و قلم

نقش تابع نقاش و قلم او است، همانگونه که طفل در بطن مادر عاجز و اسير است. نقاش تويی و نقش ماييم، قلم بدست تو است، تو قادری که هر نقش را اراده کنی.

عاجزان، چون پيش سوزن کارگه ت، خلق جمله بارگهپيش قدر

نزد بارگاه الهی و در برابر قدرت او، جمله مخلوقات عاجز و ناتوان اند. همانگونه که کارگاه پيش سوزن نگارگر عاجز و ناتوان است و هر نقشی را که نگارگر بخواهد با

سوزن روی پارچه ها می اندازد.

گاه نقشش، شادی و گه غم کند آدم کند گاه نقشش، ديو گه،

نقاش حقيقی در کارگاه وجود انسان، گاه نقش صفات آدمی را منقوش ميکند و گاه نقش صفات شيطانی را، گاه شادی را در وجود انسان پديد می آورد و گاه غم را بر وی

مستولی ميسازد.

نطق، نی تا دم زند از ضر و نفع دست، نی تا دست جنباند به دفع

نقشی که خداوند متعال در موجودات عالم بوجود آورده است، هيچ کس نمی تواند برای دفع آن دستی را بحرکت درآورد و جلو آنرا بگيرد. هيچ زبانی قادر نخواهد بود تا از

، اعتراض در برابر اعمالی که از جانب خدا وارد سود و زيان خود حرفی بميان آورد ميگردد، وجود ندارد.

گفت ايزد: ما رميت اذ رميت تو ز قرآن باز خوان تفسير بيت

برای آنکه خوبتر تفسير ابيات ذکر شده را بدانی به آيات قرآنی نظر کن. در سورهء انفال ای پيامبر تو نيز به « ميت و لکن هللا رمی حق تعال ميفرمايد: ما رميت اذ ر 17آيهء

»سوی دشمن تير نپراندی آنگاه که پراندی، بل اين خداوند بود که بسوی آنان تير پرانيد.

ما کمان و تير اندازش خداست گر بپرانيم تير، آن نی ز ماست

داوند استيم اگر تيری از ما می جهد از اختيار ما بيرون است، چون ما آلهء در دست خکه تير های اعمال و احوال ما را از کمان وجود ما می پراند، در حقيقت پرانيدن تير از

جانب ما نيست. ما در دست حق مانند کمانيم و تيرانداز اين کمان خداست.

Page 16: عرفان مولانا

ذکر جباری، برای زاری است اين نه جبر، اين معنی جباری است

گفتم، معنی جبر و جباری ندارد، بلکه ترا از جباريت اين سخنانی که تا به حال به تو خداوند مطلع ساختم و شناخت جباريت خداوند که بندگانش را به اجرای آن امر که اراده کرده است واميدارد، از برای اين است که او را فاعل مختار بدانيم و نزد او تضرع و

زاری کنيم.

انسان ها حرف می زند از اختياری بودن از اين جا ببعد موالنا

خجلت ما شد، دليل اختيار زاری ما شد دليل اضطرار

دليل اضطرار ماست و خجلت ما از کاری نشان دهندهء اختيار حالت تضرع و زاری ماماست. بدين معنی که ما در افعال خود صاحب اختياريم و بر عملی که مرتکب شده ايم،

بر عمل خود ماست، چون بر فعل غير معنی ندارد و خجل و شرمساريم. شرمساری ما اجباری نبوده.

وين دريغ و خجلت و آزرم چيست؟ گر نبودی اختيار، اين شرم چيست؟

اگر در اجرا و انجام يک کار نامشروع، ما اختياری از خود نداشته باشيم، پس اين افسوس و خجلت و شرمساری از بهر چيست؟

خاطر از تدبير ها گردان چراست؟ ردان چراست؟زجر استادان و شاگ

چرا معلمان، شاگردان مقصر خود را تنبيه و سرزنش می کنند؟ چون تقصير شاگردان جبری نبوده بل اختياری است، از اينرو به توبيخ و سرزنش آنها می پردازند. چرا خاطر

و زيان است و از حالتی به و ذهن انسان ها در انجام و اجرای کاری هميشه متوجه سود حالتی در گردش است؟ اين هم نمونه ای و دليلی بر اختيار بودن آدمی است.

ماه حق، پنهان شد اندر ابر او ور تو گويی غافل است از جبر، او

موالنا ميفرمايد: شايد آنهای که به جبری بودن انسان می انديشند، چنين برداشت نمايند که تضرع و زاری انسان ها از بهر آن است که از جبری بودن در موارد زندگی غافل اين

اند و چنان تصور ميکنند که صاحب اختيار اند، و جباريت خداوند را مثل ماه در پندار ابر گونهء شان پنهان شده است.

بگذری از کفر و در درين بگروی هست اين را خوش جواب، ار بشنوی

Page 17: عرفان مولانا

اعتراض جبريان، پاسخ و جواب دلنشين دارد، اگر از روی صدق بدان گوش دهی يقينأ از کفر و حقيقت ستيزی دست کشيده هرگز از آن انکار نخواهی کرد. حاال به اين سخنان

از روی حقيقت گوش بده.

وقت بيماری، همه بيداری است حسرت و زاری، که در بيماری است

ای کسی که اعتراض ميکنی، اين حسرت و زاری که ترا در هنگام بيماری پيش می آيد و در موقع ايکه صحت و سالمت استی، نه زاری است و نه البه، ناشی از آن است که از خواب غفلت بيدار شده ای. زمان بيماری انسان مرتکب گناه نمی شود، بلکه سراسر

يابد و متوجه قدرت باالتر از خود ميشود.بيدار ميشود، چون خود را عاجز می

می کنی از جرم استغفار تو آن زمان که می شوی بيمار، تو

هر وقت که بيمار می شوی، از جرم و گناهان خود از خداوند آمرزش و عفو طاب ميکنی.

می کنی نيـت که باز آيم به ره می نمايد بر تو زشتی يی گنه

که بيمار استی، زشتی يی گناهان و خطا ها در نظرت مجسم و آشکارميشود. از آن زمان اينرو نادم و پشيمان می شوی و تصميم ميگيری که ديگر به راه کژ نروی.

جز که طاعت نبودم کار گزين عهد و پيمان ميکنی که بعد از اين

کاری ديگر نخواهم کرد. پس از آن با خدايت عهد می بندی که منبعد جز طاعت حق،

می ببخشد هوش و بيداری، تو را پس يقين گشت اين که بيماری، تو را

پس يقينت حاصل شد که اين بيماری برايت هوش و بيداری می بخشد.

هر که را درد است، او برده ست بو پس بدان اين اصل را ای اصل جو

قی، اين اصل و حقيقت را بدان که از اين پس ای آنکه بدنبال اصل استی و جويای حقاياصل و حقيقت آنکه درد دارد بو برده است. هر که صاحب درد است، از عشق و معرفت

الهی بويی بمشامش رسيده.

هر که او آگاه تر رخ زرد تر هر که او بيدار تر، پر درد تر

ست، چون درد هر کس در راه طلب عشق و معرفت بيدار تر باشد، دردش بيشتر امستلزم بيداری است. و هر کس در اين راه آگاهی بيشتر نصيب شده باشد، رنگ و رخ

است، چون اندوهش بيشتر است. او زردتر

Page 18: عرفان مولانا

بينش زنجير جباريت کو؟ گر زجبرش آگهی، زاريت کو؟

ت اگر از جباريت پروردگار آگهی، اگر از تسلط و قدرت کامل خداوندی آگهی، پس زارياگر خود را بستهء آن زنجير جباريت ميدانی، کجاست؟ چرا تضرع و زاری نمی کنی؟

پس کو آن بينش زنجير جباريت و قهاريت، زيرا اگر بينشی وجود داشته باشد، در دام غرور و سر مستی بسر نمی بری.

کی اسير جبس، آزادی کند؟ بسته در زنجير، چون شادی کند؟

ته در زنجير اسارت باشد، شادی ميکند؟ و کسی که در زندان محبوس آيا کسی که بساست، ميتواند احساس آزادی کند؟ بدين معنی که، اگر بسته به زنجير جباريت و اسير

شاد و آزاد تصور ميکنی؟ حبس ارادهء حق استی، چگونه خود را

اندبر تو سرهنگان شه بنشسته ور تو می بينی که پايت بسته اند

اين هم مثال ديگر است: اگر تو خود را در حالی می بينی که پايت را بسته اند و سرهنگان، افسران و مأموران شاه باالی تو گماشته شده اند. و تو زير سلطهء آنها قرار

گرفته ای.

زانکه نبود طبع و خوی عاجز، آن پس تو سرهنگی مکن با عاجزان

تو باالی مردم بيچاره و ناتوان تسلط پيدا مکن و چيرگی مجو، وقتی اين را دريافتی، چون طبع و سرشت ناتوانان اين نيست که بر ديگران سرهنگی نمايند.

ور همی بينی، نشان ديد کو؟ چون تو جبر او نمی بينی، مگو

وقتی تو در وجود و باطن خود عالمت جبر خدا را نمی بينی، از آن سخن مگو. و اگر جباريت خدا را می بينی، نشان و عالمت آن جباريت کو وکجاست؟

قدرت خود را همی بينی عيان در هر آن کاری که ميل استت بدان

تصميم و قدرت خود را هر کاری را که در امور دنيوی با ميل خود انجام ميدهی، در آن می بينی و بر آن کار فخر ميکنی و ميگويی که من اين کار را کردم، اما نمی گويی که

اين توفيق را خداوند بمن نصيب کرد.

اندر آن جبری شدی، کين از خداست در هر آن کاری که ميلت نيست و خواست

آنوقت جبری ميشوی و ميگويی، نسبت به آن کاری که ميل نداری و تمايل نشان نميدهی، اين کار، کار خداست. در همچو موارد خدا را نسبت ميدهی. چون نفست در اين کار

Page 19: عرفان مولانا

مايل نيست، از مجبور بودن حرف می زنی. در حال که جبر حق در آن کار وجود ندارد، بلکه نفست از آن کار نفرت نشان ميدهد و دوری می کند.

جبری اند کافران در کار عقبی انبيا در کار دنيا جبری اند

پيامبران در کار های دنيا جبری اند، يعنی طالب دنيا نبوده ميل و رغبت به آن ندارند. آنها رسالتی دارند که مجبور اند به کار های دنيوی بپردازند. اما آنهای که منکر اند، در

کار آخرت جبری اند و به آن تمايل نشان نميدهند.

جاهالن را کار دنيا اختيار کار عقبی اختيار انبيا را

پيامبران کار های مربوط به آخرت را انتخاب کرده اند و کار های دنيوی مقبول جاهالن افتاده است. جاهل از اينرو گفته شده، چون مشاغل دنيوی و مادی و در مجموع محبت

ر ميسازد و هر که در قلبش دنيا و حرص، انسان را از معرفت حق و زندگی جاودان دو محبت دنيا بيش از محبت عقبا باشد، در زمرهء جاهالن است.

می پرد او در پس و جان، پيش پيش زآنکه هر مرغی به سوی جنس خويش

در باال از مشاغلهء دو جنس صحبت رفت و اين بيت به تاييد آن است که:

اپيش جسم می پرد و جسم بدنبال او در هر مرغی به سوی جنس خود می پرد. روح پيشحرکت می افتد. جسم در فعل و کردار تابع روح است. بدين معنی که هر کس بسوی

اصل و جوهر خويش رجعت ميکند.

سجن دنيا را خوش آيين آمدند کافران چون جنس سجين آمدند

سجين، بمعنی ثابت، دايم و سخت آمده است، نيز آنرا چاهی دانند به دوزخ. منکران چون همجنس سجين استند، آيين شان با زندان دنيا خوش افتاده است و همين آيين دنيا پرستی

را با رضايت خود اختيار کرده اند. سجن، بمعنی زندان است.

ی عليين جان و دل شدندسو انبيا چون جنس عليين بدند

پيامبران چون از جنس ملکوت اعلی آفريده شده اند، بدين ملحوظ جان و دل شان بجانب عليين که، آسمان هفتم و ملکوت اعلی است، رفته است.

وحدت وجود ·

نايب حق اند اين پيغمبران چون خدا اندر نيابد در عيان

Page 20: عرفان مولانا

کرد و ظاهرأ ديد، ولی خدا ذريعهء پيغمبران که نايب خداوند را نميتوان با چشم مشاهده وی اند، علوم و اسرار خود را می رساند.

گر دو پنداری، قبيح آيد، نه خوب نه، غلط گفتم که نايب يا منوب

اينکه من گفتم، انبيا و اوليا نايب حق اند، حرف درستی نيست و من حرف غلط زدم، زيرا اگر نايب و منوب را از هم جدا فکر کنيم، در آن صورت دويی ايجاد ميشود.

پيغمبران و اوليای خدا در حقيقت الهی مستهلک و فانی شده اند، اگر آنها را از خداوند به نظر ميرسد. ( کلمهء غلط، در افغانستان بدين معنی که جدا حساب کنی، قبيح و زشت

موالنا آورده است، استفاده ميشود، يعنی نادرست، سهو، خطا و اشتباه، و غلط کردن، فعل آن است که بمعنی، خطا کردن و اشتباه کردن است.)

پيش او يک گشت، کز صورت برست نه، دو باشد تا تويی صورت پرست

ت پرستی، نزد تو نايب و منوب يکی نيست و اين دو را جداگانه می بينی. تا تو صور هرگاه از عالم ظاهر و صورت برهی، آنوقت در عالم معنی هر دو را يکی خواهی ديد.

تو به نورش درنگر کز چشم رست چون به صورت بنگری، چشم تو دوست

لی اگر به نور چشمت نظر اگر به صورت خود بنگری، دو تا چشم در آن می بينی، واندازی، آن نور و روشنايی را يکی می بينی که همان عمل ديدن را انجام ميدهند. آن

نوری که از چشم بيرون ميجهد، يکی است. تو نور خدا را در نور انبيا و اوليا ميتوانی مشاهده کنی، ولی اگر به صورت شان متوجه شوی، از حق غافل ميشوی.

چون که در نورش نظر انداخت مرد نتوان فرق کردنور هر دو چشم،

ميان نور هر دو چشم نميتوان فرق گذاشت، اگر دقت شود آن هر دو يک نور اند. اگر مرد در نور چشم ها نظر اندازد و متوجه نورش باشد، بين دو نور چشم نميتواند فرقی

يد بود و به اتحاد نايب و منوب ملتفت قايل شود. بدين معنی که منکر اتحاد انبيا و اوليا نبا بايد شد.

موالنا، برای روشن شدن بيشتر، مثال می آورد:

هر يکی باشد به صورت، غير آن ده چراغ ار حاضر آيد در مکان

بطور مثال، اگر ده چراغ را در يک مکان مشاهده کنيم، شکل و صورت هر کدام از هم متفاوت است.

چون به نورش روی آری، بی شکی ور هر يکیفرق نتوان کرد ن

Page 21: عرفان مولانا

هرگاه به نور آن ده چراغ نظر بياندازی، بدون شک و شبه نميتوانی آنها را از هم جدا کنی. انبيای کرام و اوليای حق در هر دين و مذهبی که باشند، انتقال دهندهء نور حقيقت

و ويرانگری ها ميشود، ساخت و اند. اين تضاد ها و تفرقه ها و تعصبات که موجب نزاع بافت ما انسان ها در روی زمين است، و اال وجود مبارک آنها را نميتوان از هم جدا

کرد.

صد نماند، يک شود چون بفشری گر تو صد سيب و، صد آبی بشمری

مثال ديگر: اگر تو صد دانه سيب و صد دانه بهی را بشماری، يقينأ که تعداد آنها مشخص ا جلوه ميکند، اما همهء آنها را فشرده آب آنها را بگيری، در آن صورت تعداد و و جد

نوعيت از بين می رود و يکی ميشوند.

آبی، مراد از بهی است و در افغانستان به نوعی از بهی ( گالبی) نيز ميگويند. بنظر حقير، اينجا نيز مراد از گالبی است، برای وزن شعر اختصار شده است.

در معانی تجزيه و افراد نيست نی، قسمت و اعداد نيستدر معا

در باب معنويت، تقسيم و تجزيه و افراد کردن وجود ندارد، چون در عالم معنويت اتحاد و متحد بودن مطرح است.

پای معنی گير، صورت سرکش است اتحاد يار، با ياران خوش است

يگانگی و وحدت ميان ياران و دوستان خوشی آور و لذت بخش است. دنبال معنی باش و پای معنی را محکم بگير و به معنويت توجه داشته باش، چون عالم ظاهر و صورت

سرکش و نفاق برانگيز است

تا ببينی زير او وحدت، چو گنج صورت سرکش، گدازان کن به رنج

ه و رياضت آب کن. وقتی عالم صوری را محو کردی، صورت سرکش را با مجاهدآنوقت به عالم معنی که گنج است پا می نهی و آن گنج، وحدت است. صورت موجب

تفرقه بوده اختالف آور است.

خود گدازد، ای دلم موالی او ور تو نگذاری، عنايت های او

نگنی، بدان که عنايت ای آنکه غرق در عالم صورتی، اگر تو آن صورت ها را ذوبهای خداوند آنها را محو خواهد کرد. ای دل من بندهء آن سرور و آقا که لطف و عنايت

او مدام است. وصول به قرب الهی بر دو وجه است، يکی کسبی و ديگری وهبی.

Page 22: عرفان مولانا

کسبی آنست که سالک راه معرفت از طريق رياضت و طاعت و عبادت خود را به وصال حق ميرساند، و وهبی آنست که هرگاه از طريق کسبی به وصال حق نرسد،

به مدد وی رسيده او را از قيد صورت ميرهاند. عنايت بارگاه الهی و جذبات رحمانی

خرقهء درويش رااو بدوزد او نمايد هم به دلها خويش را

نشان ميدهد، اما دلهای بيدار و خدای متعال، خود را از روی لطف و محبت به دلهاروشن و عاشق وی را احساس ميکنند و همچنان خرقهء درويش را می دوزد، يعنی خدای مهربان، خرقهء قلب درويش را که خار و محنت هجران آن را پاره پاره کرده

ای است که اهل تصوف آن را پوشد. است، ميدوزد. خرقه، جامه

بی سر و بی پا بديم آن سر همه منبسط بوديم و يک جوهر همه

ما قبل از آنکه بدين جهان صورت و کثرت قدم بگذاريم، همگی يک گوهر منبسط بوديم. اصل ما يک جوهر بود. اگرچه بی سر و بی پا بوديم، ولی ذات حق سر ما بود.

بی گره بوديم و صافی همچو آب همچون آفتاب يک گهر بوديم

مانند آفتاب در احديت يک گوهر بوديم، مثل يک نور آفتاب ميدرخشيديم. و چون آب زالل صاف و پاک و خالص بوديم.

شد عدد چون سايه های کنگره چون به صورت آمد آن نور سرره

آمد، مانند سايه های کنگره عدد پيدا همينکه آن نور خالص و پاک، به شکل صورت در شد. کنگره، دندانه های باالی ديوار و برج را ميگويند.

تا رود فرق از ميان اين فريق کنگره ويران کنيد از منجنيق

برای به وحدت رسيدن، بايد کنگره های وجود را با منجنيق رياضت و مجاهدت ويران ان بزرگی را گويند که در جنگ های قديم برای پرتاب کنيد. منجنيق، فالخن و يا پلخم

کردن سنگ يا گلوله های آتش بکار ميرفته.

حضرت موالنا، در چهار بيت آخر وحدت وجود را که از مهم ترين باب در عرفان و تصوف است، بيان ميکند و چنين ادامه ميدهد:

ریليک ترسم تا نلغزد خاط شرح اين را گفتمی من از مری

من وحدت وجود را اگر چه بحث جدال آور بود شرح کردم، ولی ميترسم که از بيان آن خاطری نرنجيده باشد و يا دچار لغزش و اشتباه نشده باشد. مری، بمعنی جدال و ستيز

است. بحث وحدت وجود را هر ذهن نميتواند درک و هضم کند. از برای اينکه خاطر نا

Page 23: عرفان مولانا

رفا کوشيده اند تا نکات توحيد و اسرار معرفت را تنها به محرمان و نااهالن نلغزد، ع اهلش بگويند.

گر نداری تو سپر، واپس گريز نکته ها چون تيغ پوالد است تيز

نکته های عرفانی و مسئلهء وحدت وجود مثل تيغ پوالد تيز و بران است. برای درک اين درک و فهم تند و دانش قوی نداری، معانی سپر دانش و فهم تند الزم است. اگر توانايی

از دم اين شمشير تيز و بران بگريز و دور شو.

کز بريدن، تيغ را نبود حيا پيش اين الماس، بی اسپر ميا

در برابر اين مسايل عرفانی که اسرار توحيد را بيان ميکند و خاصيت شمشير تيز و دانش و درک است، ايستاده مشو. بريدن، الماس برنده را دارد، بدون سپر که همانا فهم و

خاصيت تيغ است و او را از بريدن حيا نبود.

تا که کژ خوانی نخواند بر خالف زين سبب من تيغ را کردم غالف

به همين علت است که من شمشير کالم را غالف کردم، چون تيغ از بريدن حيا نميکند، آوردم تا که کژ خوانی، يعنی فردی کج لذا من نکات را در غالف امثال و حکايات

انديشی، حقايق گفتار مرا برخالف مراد و وارونه نخواند و فهم نکند.

معنويت و اهميت مصاحبت با پيران راه طريقت ·

زآنکه معنی، بر تن صورت، پرست رو به معنی کوش، ای صورت پرست

ای صورت پرست! برو برای بدست آوردن معنی بکوش، چونکه معنی بر تن آدمی خاصيت بال و پر را دارد. تو با بال و پر معنی توفيق خواهی يافت تا پرواز روحانی

کنی.

هم عطا يابی و، هم باشی فتی همنشين اهل معنی باش تا

مصاحبت کن، تا از گوهر دانش همنشينی با اهل معنی را انتخاب کن و با اهل معنويت آنها عطای معنويت يابی و هم جوانمردی و سخاوت را از ايشان بياموزی.

هست همچون تيغ چوبين، در غالف جان بی معنی در اين تن، بی خالف

جانی که معنی در آن نيست بدون شک مانند شمشير چوبينی است که در غالف باشد.

چون برون شد، سوختن را آلت است استتا غالف، اندر بود، با قيمت

Page 24: عرفان مولانا

تا زمانيکه شمشير چوبين در غالف است، با ارزش به نظر ميرسد، ولی وقتی از غالف بيرون شد، بيش از چوبی نيست که برای سوختن از وی کار ميگيرند.

بنگر اول، تا نگردد کار، زار تيغ چوبين را مبر در کارزار

، با شمشير چوبين مرو، قبل از رفتن به ميدان جنگ به شمشير در ميدان جنگ و نبرد خود نگاه کن تا کارت زار نشود.

ور بود الماس، پيش آ با طرب گر بود چوبين، برو ديگر طلب

اگر دارای معنويت و روح بزرگ نيستی، يعنی شمشيرت چوبين است، برو روح خود را اگر روح مانند الماس درخشان و تيز داری، با با معرفت بساز و معنويت اختيار کن.

شادی و فرحت پيش آ.

ديدن ايشان، شما را کيمياست تيغ در زرادخانهء اولياست

شمشير تيز و بران در زرادخانه، کار گاه اسلحه سازی اوليای خداست، يعنی معنويت و خاصيت کيميا را دارد که حقيقت در قلب اوليا نهفته است. صحبت، ديدار و مالقات آنان

اشخاص ناقص را فيض و کمال می بخشد.

هست دانا رحمته للعالمين جمله دانايان همين گفته، همين

جمله دانشمندان و فرزانگان با هم متفق النظر استند و به همين نکته اشاره کرده اند که د که ديگران در اشخاص دانا در روی زمين برای همه جهانيان رحمت و برکت استن

سايهء آنان بخوبی از برکت علم و معرفت شان زندگی ميکنند.

تا دهد خنده ز دانهء او خبر گر اناری می خری، خندان بخر

اگر قصد خريدن انار را داری، پس اناری را بخر که خنديده باشد، يعنی از غايت پختگی صحبت مطلبی، کسی را برگزين که کفيده باشد. مراد از اين بيت: اگر همنشين و هم

وقتی دهن بگشايد و به سحن آيد، دردانه های اسرار و معانی از باطن وی بيرون جهد. انسان با معرفت و عارف به انار پخته تشبيه شده و مراد از خندهء انار، حالت دهانگشايی

ت.و معنی نما بودن عارف است و منظور از دانه های انار، اسرار فلبی وی اس

می نمايد دل، چو در از درج جان ای مبارک خنده اش، کو از دهان

مبارک و فرخند ه است صحبت و کالم آن عارفی که مرواريد های معانی اسرار را از صندوقچهء جواهرات دلش نشان ميدهد و راهروان راه طريقت و حقيقت را به صوب

ات است.صواب راهنماست. درج، بمعنی صندوقچهء جواهر

Page 25: عرفان مولانا

کز دهان او، سـيـاهی دل نمود نامبــارک خندهء آن الله بود

در اين بيت، اشخاص سيه دل و فريب کار به الله ايکه درون آن سياه است، تشبيه شده. خنده های اشخاص سياه دل و نامبارک بسان الله است که جز سياهی چيزی ديگر ديده

نمی شود. صحبت اين سياه دالن جز تباهی و ماللت ديگر ارمغانی ندارد.

صحـبت مردانت، از مردان کند نار خـندان، باغ را خندان کند

انار رسيده و پخته با دهن گشايی خود باغ را خندان ميکند، يعنی همانگونه که انار رسيده سبب نشاط و زيبايی باغ ميشود، صحبت پيران کامل طريقت نيز باعث سرسبزی باغ

جان و روان طالبان راه عشق و معرفت ميشود.

چون به صاحبدل رسی، گوهر شوی گر تو سنگ صخره و مرمر شوی

اگر سخت و سفت مانند سنگ خارا و مرمر هم باشی، ولی همينکه به عارفان صاحبدل برسی، از برکت فيوضات آنها به گوهر مبدل ميشوی. همنشينی و مصاحبت با عرفا ترا

به گوهر معنا مبدل ميسازد.

دلخوشـان دل مده اال به مهر مهر پاکان در ميان جان، نـشان

ای آنکه طلبگار عشق، محبت و حقيقت استی! جز مهر و محبت اشخاص پاک را در دل و جانت جا مده و دلت را تنها به مهر آنهای که دلخوش و شادمان استند، خوش و با

معرفت نگهدار.

سوی تاريکی مرو، خورشيدهاست کوی نوميدی مرو، اوميدهاسـت

د مباش و به محلهء نا اميدی ها مرو، زيرا اميد های وجود هيچ گاه و هيچ وقت نا اميدارد. از الطاف خداوندی مايوس و نا اميد مباش و جانب تاريکی ها مرو، نور و

خورشيد های پيران راه طريقت از بهر هدايت وجود دارند.

کشد تن تو را در حبس آب و گل دل تو را در کوی اهل دل کشد

اگر مطيع و فرمانبردار دلت باشی، تو را به کوی صاحبدالن می برد، و اگر به حرف تن شوی، تو را در زندان آب و گل حبس می کند. دل تو را به دولت معنوی ميرساند و تن،

يعنی نفس، تو را ذليل و خوار ميکند.

رو بجو اقبال را از مقبلی هين غذای دل بده از همدلی

Page 26: عرفان مولانا

و از اشخاص همدل به دل و جانت غذا بده، يعنی با آنها مصاحبت کن و سعی آگاه باشسحن کن که از انسان های که توفيق اقبال حقيقی را يافته اند، اقبال حقيقی را دريابی.

خود را با اين بيت از موالنا بپايان ميرسانم، سپاس بی پايان از حوصله افزای شما

كه خيال شكرينت فــــر و سيماي تو دارد و سپردمز تو هر هديه كه بردم به خيال ت